فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

دلم گرفته از خودم


دلم گرفته از خودم، از این که پُر ز خالی ام
ببین از این که بعد تو، نمرده ام چه حالی ام

اگر دلت به یاد من برای لحظه ای گرفت
تو را به جان هردومان، بیا همین حوالی ام

بیا ببین که روز و شب خیال توست همدمم
بیا بتاب بر شبم! بیا مهِ خیالی ام

دوباره خواب دیده ام مقابلم نشسته ای
سکوت کرده ای و من، وجب وجب سوالی ام

نگفته خواندم از لبت که: خوب هست حال تو؟!
میان گریه گفتمت: خیال کن که عالی ام!!


راز مهتاب



چه رازی دارد آغوشت، که من عمریست بی‌تابم
به یاد عاشقیهامان، تمام شب نمی‌خوابم

هنوز عطرِ گل مریم، کنار پنجره... با تو
هنوز آن خنده‌ی ماهت که جا خوش کرده در قابم

به شوق وصل تو تا کی شوم آواره در دریا
بگو آیا سزاوار است بسپاری به گردابم؟!

خودت گفتی که ما باید کنار هم غزل باشیم
ببین در فکر این رؤیا، هنوز آن مصرع نابم!

همه دیوانه‌ها مجنونِ مهتابند اما من
شدم دیوانه از روزی که شب، گم کرد مهتابم

مگو دست از تو بردارم که می‌دانم نمی‌دانی
من از راهی جز آغوش تو آرامش نمی‌یابم


گنـاه



در این آشوب تنهایی نمیدانی چه دلگیرم
نمیدانی که با بغضم، شبی صدبار می میرم

شبیه تک‌‌درختی که دلیلِ طردِ آدم شد
به قصدِ جانِ خود هرشب، تبر بر دوش می گیرم

صدای گریه های من، پشیمانت نمی سازد
چه بی رحمانه می خندی به ویرانیّ تقدیرم

پس از تو سهم چشمانم سکوتی سرد و سنگین است
به دل غم دارم و بر لب، پر از نیرنگ و تزویرم

سرابِ بودنِ با تو، گناهی تلخ و شیرین بود
به لطف این گناه اکنون، پریشان و زمینگیرم


لبخند ماه



ساده در هم می شکست و غرقِ در لبخند بود
صورتش بر قرصِ ماهِ کاملی مانند بود


اشک او خلقِ نبردِ دیگری در راه داشت
جسم اینجا، روحش اما تشنه ی اروند بود

همچو اسفند از شهادت سینه ای بی تاب داشت
سرفه های بی امان هم، آتشِ اسفند بود

همسرش آشفته بر لب: یا مَن اِسمُه...یا حسین...
کوه صبر این بار گویی خسته و در بند بود

در جواب عشق همسر اندکی لبخند زد
ناقلا از ابتدا استادِ این ترفند بود

خیره بر سقف اتاق و لحظه های آخرش
ساده در هم می شکست و غرق در لبخند بود


بغض شکسته


بغضهایی در گلویم مانده بود آخر شکست
شاخه ای در زیرِ پایِ زاغکی بی پر شکست

خواستم مستی کنم با جامِ این دنیا ولی
گردبادی در گرفت و خمره و ساغر شکست

خوب می دانم که بی من لحظه هایت شاد بود
قلب پاکت زیر سنگ و خاک و خاکستر شکست

می روم اما غمی بی انتها در قلبم است
مثل شخصی که به دست خود زد و گوهر شکست

عذر می خواهم که شعرم تار و ناخوانا شده
بغضهایم بار دیگر روی این دفتر شکست

مپرس احوال زارم را...


مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم
شبیه ابر پاییزی ز شب تا صبح می بارم

چو طفلی گمشده در مه، و خیس از نم نم باران
نه پای رفتنم مانده، نه شوق ماندنی دارم

نمی دانم چرا با آنکه می بینی شکستم را
نگاهت خالی از احساس و من انگار دیوارم!

ببخش ار، باب میل تو ندارد قلبم آهنگی
ز سردیِ نفسهایت شکسته زخمِ گیتارم

تو رفتی بعد تو حالا، خیالت عادتم گشته
که گاه آهسته می آیی کنار جسم بیمارم

تو می پرسی ز حال من، و من با گریه می گویم:
"مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم"

حلالم کن


حلالم کن اگر پشت سکوتم آه و ماتم بود
اگر تنها نشستم تا نفهمی در دلم غم بود

اگر از من گذشتی و نفهمیدی شکستم را
نفهمیدی که بر قلبم، وجودت مثل مرهم بود

حلالم کن مرا بانو! اگر بغضم نمی بینی
اگر رفتی و نشنیدی پس از تو قامتم خم بود

اگر یادت نمی آید که روزی این سرِ دنیا
کسی در اوج تنهایی برایت یار و همدم بود

حلالم کن اگر در زیر آوارِ نبودِ تو
به سختی زنده ماندم تا ندانی طاقتم کم بود