فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

تار گیسوی تو

چند وقتی‌است دلم لک زده دیدارت را
تار گیسوی تو دل برده هوادارت را

چین پیشانی تو کار جهان را گره زد
وا کن این حلقه‌ی اقبالِ گرفتارت را

مدتی هست که تب‌دارترینم در شهر
معرفت نیست نبینی تب بیمارت را

سهم من از تو غباری به دل آینه بود
که تماشا نکنم لحظه‌ی تکرارت را

مدتی هست... بگو آخرِ این مدتها
با چه ترفند نمیرم غم هربارت را؟

گله‌ای نیست... فقط گاه به دیدارم آی
چند وقتی‌است دلم لک زده دیدارت را

بهنام شهیدی

ذبیح عشق

گره وا کرده‌ای از روسری، مصلوبِ ایمانم کنی بانو؟
بگیری اعتقادم را، به کفرِ خود مسلمانم کنی بانو؟

من از سرگشتگی دنبال آرامش به راه افتادم اما تو
پریشان‌مو نشستی بر سر راهم، پریشانم کنی بانو

چنان ویرانه بودم که به بادی از میان می‌رفتم اما باز
شبی با تیشه افتادی به جانم خوب ویرانم کنی بانو

نگاه محتضر بر دست درمانگر، نگاهی جز به حسرت نیست
چگونه دل به دستانت ببندم بلکه درمانم کنی بانو

ذبیح عشق گردیدن، مرام عاشقی بوده است از اول
بیاور خنجرت را تا به نام عشق، قربانم کنی بانو

برایت قصه‌ها از غیرتم گفتم ولی افسوس، با این حال
"گره وا کرده‌ای از روسری، مصلوبِ ایمانم کنی بانو"

اندیشهٔ دریا

دست بردار از این ماهیِ ماتم زده‌ی بی‌کس و تنها
دست بردار که من خود به تنم دوختم این تُنگ قفس را

دائم از آینه‌ی آب و بغل کردن مهتاب مخوان، آه...
سهم ماهی بجز این آه مگر چیست ز حیرانیِ دریا؟

سایه‌ی ماه به تُنگ من دیوانه هم افتاد و بهم ریخت
سایه‌ای را که به یک آه بریزد، چه سزاوار تمنا؟

قانعم من؛ به تماشای جهان از دل این تُنگ قسم!
نوشتان باد شما ساکن دریاشدگان! باقی دنیا

سالها زندگی‌ام سوخت در اندیشه دریا که بفهمم
زندگی ماهیتش رنج و عذاب است؛ چه اینجا و چه آنجا


بهنام شهیدی

باید کمی دیوانه‌‌تر...

شعرم طرفداری ندارد بس که اندوه است سرتاسر
از بس که من خندیدنت را گریه کردم روی این دفتر

آتش زدی دنیای من را نازنین ققنوس تنهایم!
اما نفهمیدی که ققنوسی نمانده زیر خاکستر

باران که می‌بارد تو در یادم همیشه چتر می‌گیری
تا که مبادا گم شود در صورتم، این اشک زجرآور

باید کمی دیوانه‌‌تر، با عشق می‌دیدم سکوتت را
آخر چه می‌دانستم این نوبت، چه دارد طالعم در سر!

اصلا چرا دنیا بدون بودنِ تو، جان به رگ دارد؟!
باید که یکباره به پایان می‌رسید آن لحظه‌ی آخر


بهنام شهیدی

خودت می‌دانی...

«رفتنت، رفتن جان است، خودت می‌دانی»
بدترین درد جهان است، خودت می‌دانی

مثل ویرانی یک شهرِ پس از جنگ، دلم
بلکه ویران‌تر از آن است، خودت می‌دانی

کودکی گم شده در راه، زمین خورده و خیس
که به سمت تو دوان است، خودت می‌دانی

آنچنان داغ نشاندی به دل خون‌شده که،
خارج از تاب و توان است، خودت می‌دانی

حال یک قایق ویران وسط اقیانوس
گفتنی نیست! عیان است، خودت می‌دانی

مرهمی نیست بر این زخم، ببین مدت‌هاست
حال من باز همان است، خودت می‌دانی
بهنام شهیدی

*تضمین: رضا احسان پور

خیس از غزلی بارانی

یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی
می‌شود همدم و هم‌صحبت این بغض و غم پنهانی

باید از درد نگویم که مکدّر نشوی... می‌دانم
راستی، تو... تو چقدر از من و از حال دلم می‌دانی؟!

قفسی تنگ بنا کردی و رفتی پیِ رؤیای خودت
غافل از اینکه تو هم در قفس من شده‌ای زندانی

آنقَدَر قلب خودم را پُرِ از یاد تو می‌سازم تا
عاقبت باز، کنی سمت اسیرت هوس مهمانی

اگر آن روز در آغوش تو مُردم همه جا جار بزن!
تا بدانند که آغوش تو داده است چنین تاوانی

بنویسند به دروازه‌ی یک شهر: "کسی عاشق شد"
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی...

بهنام شهیدی

خوب نیت کن...

دوباره خواب می‌بینم، دوباره خواب تکراری
که تو می‌آیی از راه و برایم چای می‌آری

و من هربار می‌گویم: چرا انقدر زیبایی؟!
تو هم با خنده می‌گویی: که دست از خواجه برداری!!

ربودی حافظ از دستم و گفتی خوب نیت کن!
و من آهسته زیر لب: تو من را دوست می‌داری؟

گشودی فال حافظ را: «مرا عهدیست با جانان...»
و خندیدی که این یعنی: از اکنون تا ابد "آری" !

نشستم گوشه‌ای با غم که آیا باز خواب است این؟
تو اخمی کردی و گفتی: نه دلبر جان! تو بیداری

و من در خواب می‌گفتم: ولی خواب است می‌دانم
دوباره خواب می‌بینم، دوباره خواب تکراری

بهنام شهیدی