فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

عینک بزن



گر دلت خون گشته از دودِ هوا عینک بزن

تا ببینی کل دستاوردها عینک بزن

چون دلت باغ گلابی خواهد و دنیای شاد
کرده ام ارزان، دوتا پانصد، بیا عینک بزن

همسرت هی بر سرت غر میزند پولت کجاست؟!
رو به چشم همسر پُر مدعا عینک بزن

گر گرانی و رکود و مسکن آزارت دهد
غم نبینی جانِ من! غصه چرا؟! عینک بزن

جام جم میخواهی و مُلک سلیمان نبی؟!
چاره کارت بُوَد در نزد ما! عینک بزن!

دلم گرفته از خودم


دلم گرفته از خودم، از این که پُر ز خالی ام
ببین از این که بعد تو، نمرده ام چه حالی ام

اگر دلت به یاد من برای لحظه ای گرفت
تو را به جان هردومان، بیا همین حوالی ام

بیا ببین که روز و شب خیال توست همدمم
بیا بتاب بر شبم! بیا مهِ خیالی ام

دوباره خواب دیده ام مقابلم نشسته ای
سکوت کرده ای و من، وجب وجب سوالی ام

نگفته خواندم از لبت که: خوب هست حال تو؟!
میان گریه گفتمت: خیال کن که عالی ام!!