دلم دوباره هوای حرم به سر دارد
خوشابحال کبوتر که بال و پر دارد
شب از اتاق من آقا! صدای گریه میآید
غلامتان ز "نداری" دو چشم تر دارد
ندارمت که چنینم اسیر بند گناه
ندارمت که حرم هم ز من حذر دارد
حلال کن! شدهام دردسر برای شما
کریم بودنتان گاه دردسر دارد
اگرچه لایقتان نبودم اما آقا!
دلم دوباره هوای حرم به سر دارد
بهنام شهیدی
نامهای با دل خونت بنویسی بسپاریش به آب
آب هم پس بزند مثل همیشه... و تو دلگیر شوی؟
هرکجا پا بگذاری همه با طعنه نشانت بدهند...؟
تاکنون از طرف قلب خودت هم شده تحقیر شوی؟!
بدترین لحظه زمانیست که غرقی به همآغوشی او
ناگهان قاب بیفتد و تو با قاب زمینگیر شوی
میشود لحظهای آرام بیایی بنشینی به بَرَم؟
ببری خواب مرا؛ یا که خودت معنی تعبیر شوی؟!
بهنام شهیدی
خبر داری که در گرداب چشمان تو افتادم؟
و حالا از غریقی مرده در دریا خبر داری؟!
من از چیزی نمیترسم... بجز تنها شدن، بی تو!
ازین تنهاتر از تنهاتر از تنها خبر داری؟!
چه راهی بی تو پیمودم که راه از من جدا کردی؟
من اما منتظر ماندم همین جا تا... خبر داری؟!
قسم خوردم که راضی باشم از هرچه تو میخواهی
ولی این خواهشت، مرگ من است آیا خبر داری؟!!
بار بر دوشم و کس با نفسم یار نشد
هر که آمد بشود "نقطه" بر این "بار"، نشد
مثل دیوار کجی در گسل زلزلهها
سعی کردم نشود قلب من آوار، نشد
خواب تلخیست! کمی آب به دستم بدهید
هر چه کردم شوم از فاجعه بیدار، نشد
غافل از زخم پَرَم، بال گشودم ز قفس
تا پریدم؛ پرم افتاد و بهناچار نشد
آتشی در دلم افتاد ولی حیف که باز
از دل غائله، ققنوس پدیدار نشد
چُنان جامِ تَرَک خورده که دور افتاده از لبها
نه از حالم خبر داری، نه میگیری سراغم را
چه تردیدی نشسته بر دل بیچارهام اینبار
که راه افتادنم گشته شبیه کودکی نوپا
من از آیینه، تو سنگی! قدم نزدیکتر بردار
بیا بشکن وجودم را، تمامم کن! همین حالا
از این تقویم دلگیرم، که کم دارد تو را هر روز
نه در دیروز و امروزی، نه در فردا و پسفردا
شده دیوانهتر فرهاد از این شوری که من دارم
تو هم گاهی نگاهم کن! تو ای "شیرین" ترین رؤیا