چه رازی دارد آغوشت، که من عمریست بیتابم
به یاد عاشقیهامان، تمام شب نمیخوابم
هنوز عطرِ گل مریم، کنار پنجره... با تو
هنوز آن خندهی ماهت که جا خوش کرده در قابم
به شوق وصل تو تا کی شوم آواره در دریا
بگو آیا سزاوار است بسپاری به گردابم؟!
خودت گفتی که ما باید کنار هم غزل باشیم
ببین در فکر این رؤیا، هنوز آن مصرع نابم!
همه دیوانهها مجنونِ مهتابند اما من
شدم دیوانه از روزی که شب، گم کرد مهتابم
مگو دست از تو بردارم که میدانم نمیدانی
من از راهی جز آغوش تو آرامش نمییابم