فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

لبخند ماه



ساده در هم می شکست و غرقِ در لبخند بود
صورتش بر قرصِ ماهِ کاملی مانند بود


اشک او خلقِ نبردِ دیگری در راه داشت
جسم اینجا، روحش اما تشنه ی اروند بود

همچو اسفند از شهادت سینه ای بی تاب داشت
سرفه های بی امان هم، آتشِ اسفند بود

همسرش آشفته بر لب: یا مَن اِسمُه...یا حسین...
کوه صبر این بار گویی خسته و در بند بود

در جواب عشق همسر اندکی لبخند زد
ناقلا از ابتدا استادِ این ترفند بود

خیره بر سقف اتاق و لحظه های آخرش
ساده در هم می شکست و غرق در لبخند بود




چـه خوش، قـدم نهاده ای به کلبـه ی محقّـرم
دمی بمـان برای تو کمـی غـزل بیاورم


بغض شکسته


بغضهایی در گلویم مانده بود آخر شکست
شاخه ای در زیرِ پایِ زاغکی بی پر شکست

خواستم مستی کنم با جامِ این دنیا ولی
گردبادی در گرفت و خمره و ساغر شکست

خوب می دانم که بی من لحظه هایت شاد بود
قلب پاکت زیر سنگ و خاک و خاکستر شکست

می روم اما غمی بی انتها در قلبم است
مثل شخصی که به دست خود زد و گوهر شکست

عذر می خواهم که شعرم تار و ناخوانا شده
بغضهایم بار دیگر روی این دفتر شکست

مپرس احوال زارم را...


مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم
شبیه ابر پاییزی ز شب تا صبح می بارم

چو طفلی گمشده در مه، و خیس از نم نم باران
نه پای رفتنم مانده، نه شوق ماندنی دارم

نمی دانم چرا با آنکه می بینی شکستم را
نگاهت خالی از احساس و من انگار دیوارم!

ببخش ار، باب میل تو ندارد قلبم آهنگی
ز سردیِ نفسهایت شکسته زخمِ گیتارم

تو رفتی بعد تو حالا، خیالت عادتم گشته
که گاه آهسته می آیی کنار جسم بیمارم

تو می پرسی ز حال من، و من با گریه می گویم:
"مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم"