فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

مدرکی بر بغضهایم


منتظر ماندم به راهت در شبی بی انتها
نآمدی جانم به قربانت بگو آخر چرا؟

سخت بود آن بی قراری ها برایم نازنین
مثل جان دادن به زیر کوهی از آوارها

شب که می شد خلوتم با آه و گریه می گذشت
روز هم،رؤیای جان دادن در آغوش شما

عذر میخواهم "شما" گفتم به جای "تو" ببخش
بر تو گویی چون غریبی گشته ام نا آشنا

دیگر از چشمم نمی خوانی چه دردی می کشم
عاشقت در عمق دریا می دهد جان، ناخدا!

این غزل هم دردی از جانم نمی کاهد ولی
مدرکی بر بغضهایم! چوب-خطش با خدا!



می نویسم تا بدانی

می نویسم تا بدانی این قرار ما نبود
رسم ما پنهان شدن در پشت این شبها نبود

می نویسم با صدای خسته ی یک منتظر
آه، حتی یک نگاهی سهم این تنها نبود؟!

زندگی!

زندگی! می سازمت با عطر زیبای امید
میزنم بر خشت خشتت طرحی از  نور سپید

می نویسم بر درت با خط نستعلیق خوش:
با تو باید لحظه های شاد بودن را چشید

تو اگر دل ندهی

تو اگر دل ندهی بر من مسکین به خدا

روز محشر، سر پل، این منم و آن یقه ات!!

بعد از تو...


بعد از تو من از پلک زدن واهمه دارم
از پر زدن و باز نگشتن گله دارم

گفتی که ز من بغض نصیبت شده هر روز
با بغض تو شرمنده ولی، مسئله دارم

هر چند که دیدار تو یک لحظه ی کم بود
چندیست از آن لحظه به دل، ولوله دارم

بی تو خبری از من پر خنده دگر نیست
یعقوبم و از غصه دوصد قافله دارم

با هر تپش قلب سراسیمه ام انگار
تهرانم و در دل هوس زلزله دارم

خانه ای ساخته‌ام...

خانه ای ساخته‌ام...
کنج ویرانی دل
سقفش از یاس کبود
سنگ فرشش همه رود
دیده بانش گل نیلوفر و نرگس به تماشای خدا
مه ز تردید جدا
فارغ از همهمه و شور وصدا
خانه ای ساخته‌ام...
مه رود رقص کنان سجده زنان  دیدارش
مهر بوسه بزند دیوارش
لیک با اینهمه مهر و مه گلبرگ ونسیم
بی گل روی تو اینجا نفسی نیست حریم
بی تو یکسر همه بیم...
خانه ای ساخته‌ام...

یاد سهراب به خیر!

یاد سهراب به خیر!
یاد افکار قشنگ
یاد اشعار بلندش که فراموش شد از خاطر تنگ
یاد ماهی‌های حوض
یاد آن برکه آب
یاد آن کودک ده ساله شهر
که به دستش غزل معرفت است
"پسر روشن آب، لب پاشویه نشست"...
اینک اما سهراب!
کفتر قصه تو
لب آن برکه آب
به چه تلخی جان داد
وآن شقایق که وجودش به تو گرما می‌داد
مردم شهر کنون
ببریدند و سپردند به باد
راستی قایق تو
که به امید همان شهر قشنگ
دل به دریا می‌داد
پا به پای همه مردم شهر
به خرابی تن داد...
آه از این مردم شهر
آه از این بدمستی
و تو سهراب چه آسوده به دریای دلت پیوستی