منتظر ماندم به راهت در شبی بی انتها
نآمدی جانم به قربانت بگو آخر چرا؟سخت بود آن بی قراری ها برایم نازنینمثل جان دادن به زیر کوهی از آوارهاشب که می شد خلوتم با آه و گریه می گذشتروز هم،رؤیای جان دادن در آغوش شماعذر میخواهم "شما" گفتم به جای "تو" ببخشبر تو گویی چون غریبی گشته ام نا آشنادیگر از چشمم نمی خوانی چه دردی می کشمعاشقت در عمق دریا می دهد جان، ناخدا!
این غزل هم دردی از جانم نمی کاهد ولی
مدرکی بر بغضهایم! چوب-خطش با خدا!