فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

ترس‌های کودکی

خسته‌ای از من؛ من این را در سکوت چشم‌هایت دیده‌ام
مثل سنگی راه‌ها را از مسیر چشمه‌ای دزدیده‌ام

فکر می‌کردم که با بودن کنارت مایه آرامشم
ابر بودم بر سر آواره‌ای بی‌چتر باریده‌ام

تو در این دنیا میان بی‌کسی‌هایم، جهانم بوده‌ای
سالها از وحشت این بی‌جهانی بر خودم لرزیده‌ام

قبل تو غیر از غم و حسرت به روی چهره‌ام چیزی نبود
با تو اما در میان گریه‌ها هم یک بغل خندیده‌ام

کودکی‌هایم بجای گرگ، از تنهایی‌ام ترسانده‌اند
بی‌تو اینجا پابه‌پای کودکی‌های خودم ترسیده‌ام

بهنام شهیدی

غم پنهان لبخندم

چه کاری با دلم کردی؟! نه آزادم نه در بندم
سحر با هق هقِ گریه؛ منِ دیوانه می‌خندم

شده حالم شبیه عکسِ اعلامیّه‌ی ترحیم
که می‌گریاند عالم را، غم پنهان لبخندم

شبی صدبار می‌گویم که آن‌شب جای دل‌‌کندن
عزیزم کاش می‌گفتی برایت کوه می‌کندم

مگر فکر و خیال تو مجالم می‌دهد بر خواب؟
که با امیّد دیدارِ خیالت چشم بربندم!

چه آتش‌ها زدی بر دل، تو ای زیبای شهرآشوب
خیالت تخت! من عمریست، به یادت کوه اسفندم!
بهنام شهیدی