فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

خیس از غزلی بارانی

یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی
می‌شود همدم و هم‌صحبت این بغض و غم پنهانی

باید از درد نگویم که مکدّر نشوی... می‌دانم
راستی، تو... تو چقدر از من و از حال دلم می‌دانی؟!

قفسی تنگ بنا کردی و رفتی پیِ رؤیای خودت
غافل از اینکه تو هم در قفس من شده‌ای زندانی

آنقَدَر قلب خودم را پُرِ از یاد تو می‌سازم تا
عاقبت باز، کنی سمت اسیرت هوس مهمانی

اگر آن روز در آغوش تو مُردم همه جا جار بزن!
تا بدانند که آغوش تو داده است چنین تاوانی

بنویسند به دروازه‌ی یک شهر: "کسی عاشق شد"
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی...

بهنام شهیدی