از حوصله خالی شده دامان وجودم
فکری شدهام کاش که بعد از تو نبودم
گفتی که: پس از من به کسی دل نسپاری!؟
تو سنگ صبوری و من آن سنگ حسودم!!
خندیدم و گفتی گل لبخند تو زیباست
با واژه لبخند تو صد شعر سرودم...
رفتی و ندیدی گل لبخند تو پژمرد
از دل خبری نیست بجز آتش و دودم
رفتی و ندیدی که خدا گم شده در من
آتش زدهای بر من و محراب سجودم
من ماندم و تنهایی و تنهایی جانکاه
فکری شدهام کاش که بعد از تو نبودم
بهنام شهیدی
دلم بارانتر از بارانتر از باران پاییزی
دوباره خواب میدیدم برایم چای میریزی
و با لبخند شیرینت درون فال در فنجان
چه شوری، نفخ صوری، رستخیزی برمیانگیزی
خجالت میکشم گاهی نگاهت میکنم با عشق
و تو میخواهی از زیر نگاهم زود بگریزی
دلم میخواهد آهسته در آغوشت کشم یکعمر
بدون لحظهای تردید و شک... یا ترس از چیزی
نمیدانی چه دردی دارد اینکه بعد مدتها
در آغوشش بمیری ناگهان از خواب برخیزی...
بهنام شهیدی
خستهای از من؛ من این را در سکوت چشمهایت دیدهام
مثل سنگی راهها را از مسیر چشمهای دزدیدهام
فکر میکردم که با بودن کنارت مایه آرامشم
ابر بودم بر سر آوارهای بیچتر باریدهام
تو در این دنیا میان بیکسیهایم، جهانم بودهای
سالها از وحشت این بیجهانی بر خودم لرزیدهام
قبل تو غیر از غم و حسرت به روی چهرهام چیزی نبود
با تو اما در میان گریهها هم یک بغل خندیدهام
کودکیهایم بجای گرگ، از تنهاییام ترساندهاند
بیتو اینجا پابهپای کودکیهای خودم ترسیدهام
بهنام شهیدی
بنشین تا که از آن ناز دو چشمان تو باز
بنشینیم دمی چای غزل دم بکنیم
توی فنجان؛ کمی از قلب من و قلب خودت...
قندمان را به کمی شور و شرر نم بکنیم
جان عشق من و چشمان تو حوّای دلم!
بنشین چاره به حال دل آدم بکنیم
بهنام شهیدی
نامهای با دل خونت بنویسی بسپاریش به آب
آب هم پس بزند مثل همیشه... و تو دلگیر شوی؟
هرکجا پا بگذاری همه با طعنه نشانت بدهند...؟
تاکنون از طرف قلب خودت هم شده تحقیر شوی؟!
بدترین لحظه زمانیست که غرقی به همآغوشی او
ناگهان قاب بیفتد و تو با قاب زمینگیر شوی
میشود لحظهای آرام بیایی بنشینی به بَرَم؟
ببری خواب مرا؛ یا که خودت معنی تعبیر شوی؟!
بهنام شهیدی