فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

خبر داری؟!

دلم طوفانِ آشوب است این شبها، خبر داری؟!
به لب آورده جانِ نیمه جانم را، خبر داری؟!


خبر داری که در گرداب چشمان تو افتادم؟
و حالا از غریقی مرده در دریا خبر داری؟!

من از چیزی نمی‌ترسم... بجز تنها شدن، بی تو!
ازین تنهاتر از تنهاتر از تنها خبر داری؟!

چه راهی بی تو پیمودم که راه از من جدا کردی؟
من اما منتظر ماندم همین جا تا... خبر داری؟!

قسم خوردم که راضی باشم از هرچه تو می‌خواهی
ولی این خواهشت، مرگ من است آیا خبر داری؟!!

قدم نزدیک‌تر بردار

چُنان جامِ تَرَک خورده که دور افتاده از لب‌ها
نه از حالم خبر داری، نه می‌گیری سراغم را

چه تردیدی نشسته بر دل بیچاره‌ام این‌بار
که راه افتادنم گشته شبیه کودکی نوپا

من از آیینه، تو سنگی! قدم نزدیک‌تر بردار
بیا بشکن وجودم را، تمامم کن! همین حالا

از این تقویم دلگیرم، که کم دارد تو را هر روز
نه در دیروز و امروزی، نه در فردا و پس‌فردا

شده دیوانه‌تر فرهاد از این شوری که من دارم
تو هم گاهی نگاهم کن! تو ای "شیرین‌" ترین رؤیا

سالها از درد من غافل شدی....



گرچه لبخندم جوانمردانه حاشا میکند
رنگ زرد چهره ام، حالم هویدا میکند

سالها از درد من غافل شدی اما ببخش
این دل وامانده‌ آن را عشق معنا میکند!! 

بعد تو دار و ندار و هستی‌ام برباد رفت
حال این بیچاره در ویرانه مأوا میکند

بی تو عمرم لحظه ‌ای همرنگ رؤیاها نبود
جسم رنجور من عمری حس سرما میکند

عذر میخواهم اگر اندک نفس در جانم است
این اجل بیهوده هی امروز و فردا میکند