-
یادش بخیر
1403/06/30 00:00
وقتی که بغض راه گلو را نبسته بود رفتم کنار آینهای که شکسته بود من یک هزار بودم و اما بدون تو این یک هزار، آدم تنهای خسته بود یادش بخیر آمده بودی که بگذرم از ماتمی که کنج دلم پینه بسته بود آری گذشت ماتم و جایش عزا گرفت سروی که با تبر تو از پا نشسته بود باید که میزدود آینه، سیلی ز پیکرش حالا که بغض گلوگیر من شکسته بود...
-
تار گیسوی تو
1402/04/10 14:05
چند وقتیاست دلم لک زده دیدارت را تار گیسوی تو دل برده هوادارت را چین پیشانی تو کار جهان را گره زد وا کن این حلقهی اقبالِ گرفتارت را مدتی هست که تبدارترینم در شهر معرفت نیست نبینی تب بیمارت را سهم من از تو غباری به دل آینه بود که تماشا نکنم لحظهی تکرارت را مدتی هست... بگو آخرِ این مدتها با چه ترفند نمیرم غم هربارت...
-
ذبیح عشق
1401/09/11 19:58
گره وا کردهای از روسری، مصلوبِ ایمانم کنی بانو؟ بگیری اعتقادم را، به کفرِ خود مسلمانم کنی بانو؟ من از سرگشتگی دنبال آرامش به راه افتادم اما تو پریشانمو نشستی بر سر راهم، پریشانم کنی بانو چنان ویرانه بودم که به بادی از میان میرفتم اما باز شبی با تیشه افتادی به جانم خوب ویرانم کنی بانو نگاه محتضر بر دست درمانگر،...
-
اندیشهٔ دریا
1401/06/30 22:09
دست بردار از این ماهیِ ماتم زدهی بیکس و تنها دست بردار که من خود به تنم دوختم این تُنگ قفس را دائم از آینهی آب و بغل کردن مهتاب مخوان، آه... سهم ماهی بجز این آه مگر چیست ز حیرانیِ دریا؟ سایهی ماه به تُنگ من دیوانه هم افتاد و بهم ریخت سایهای را که به یک آه بریزد، چه سزاوار تمنا؟ قانعم من؛ به تماشای جهان از دل این...
-
باب الجنان من
1401/03/05 06:15
تو خندیدی، زمستان رخت بربست از جهان من چه زیبا میشود با ماه رویت، آسمان من خدا آن دم که چشمان تو را از عشق خود میساخت به خود لرزید یکباره، بنای دودمان من! تو تا وقتی نبودی تلخ میخوردم تمام استکانم را ولی حالا چه قندی حل شده در استکان من! به یادت هست آن دم را که گفتم "«لیلیِ» من باش؟" تو خندیدی که...
-
باید کمی دیوانهتر...
1400/12/20 22:01
شعرم طرفداری ندارد بس که اندوه است سرتاسر از بس که من خندیدنت را گریه کردم روی این دفتر آتش زدی دنیای من را نازنین ققنوس تنهایم! اما نفهمیدی که ققنوسی نمانده زیر خاکستر باران که میبارد تو در یادم همیشه چتر میگیری تا که مبادا گم شود در صورتم، این اشک زجرآور باید کمی دیوانهتر، با عشق میدیدم سکوتت را آخر چه...
-
خودت میدانی...
1400/09/05 14:38
«رفتنت، رفتن جان است، خودت میدانی» بدترین درد جهان است، خودت میدانی مثل ویرانی یک شهرِ پس از جنگ، دلم بلکه ویرانتر از آن است، خودت میدانی کودکی گم شده در راه، زمین خورده و خیس که به سمت تو دوان است، خودت میدانی آنچنان داغ نشاندی به دل خونشده که، خارج از تاب و توان است، خودت میدانی حال یک قایق ویران وسط اقیانوس...
-
بعدِ پروازِ تو...
1400/08/04 17:42
بعدِ پرواز تو دلخستهی دلخستهترین مرد زمینم من خودم را پس از این، در پسِ آیینهی چشم که ببینم؟ قدمی میروم و باز زمین میخورم و باز... دوباره... شب تاریک جهانم به تو محتاج شده ماهترینم! روبروی دل من پنجرهای ساده گشودی و پریدی پشت این پنجره تا کی به غم خاطرههایت بنشینم؟ تو که خود ترجمهی واو به واوی شدی از عشق...
-
خیس از غزلی بارانی
1400/07/22 15:30
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی میشود همدم و همصحبت این بغض و غم پنهانی باید از درد نگویم که مکدّر نشوی... میدانم راستی، تو... تو چقدر از من و از حال دلم میدانی؟! قفسی تنگ بنا کردی و رفتی پیِ رؤیای خودت غافل از اینکه تو هم در قفس من شدهای زندانی آنقَدَر قلب خودم را پُرِ از یاد تو میسازم تا عاقبت باز،...
-
آتش عشق
1400/06/08 20:19
عشق صیاد بزرگیست در اندیشه صید آه از آن روز که تیرش به خطایی نرود مثل یک زنده به گوری که پس از داد زدن تازه فهمیده که فریاد به جایی نرود بنشینی به نماز و نَفَسی گریه و آه و به درگاه خدا هیچ دعایی نرود! حاتم طاعی از این غصه و غم میمیرد که صباحی به درِ خانه گدایی نرود آتش عشق غریب است وَ بنیان انداز مثل دردی که بمانَد...
-
بیهوا باران گرفت...
1400/04/04 14:03
فال حافظ میگرفتم، بغض در من جان گرفت کنج خانه، جای خالی... در دلم طوفان گرفت یادم آمد با چه آهی بدرقه میکردمت ظهر تابستان تو رفتی بیهوا باران گرفت شمعدانی پا به پای من برایت اشک ریخت انتقام رفتنت را از دل گلدان گرفت زود رفتی، ساده از من دل بریدی، بعد تو... فکر کردی زندگی بر عاشقت، آسان گرفت؟! ابر میشد خاطراتت روی...
-
کجای این عدالت است؟
1400/03/02 17:37
چه بیخیال رفتهای، چه خوشخیال ماندهام خمار چشمهای تو، اسیر خال ماندهام دلیل پر گشودنم شدی و پر کشیدهای ببین که بعد رفتنت بدون بال ماندهام زمان تمام شد وَ من کنار ساعت شنی کدام را بغل کنم؟ گذشته؟ حال؟ ماندهام! آهای باغبان ببین! کجای این عدالت است؟ که من به وقت چیدنش، هنوز کال ماندهام! زبان و کام پر شد از...
-
خوب نیت کن...
1399/12/21 12:52
دوباره خواب میبینم، دوباره خواب تکراری که تو میآیی از راه و برایم چای میآری و من هربار میگویم: چرا انقدر زیبایی؟! تو هم با خنده میگویی: که دست از خواجه برداری!! ربودی حافظ از دستم و گفتی خوب نیت کن! و من آهسته زیر لب: تو من را دوست میداری؟ گشودی فال حافظ را: «مرا عهدیست با جانان...» و خندیدی که این یعنی: از...
-
گفتی که صد ای کاش تو پیدا بشوی
1399/11/30 18:22
یک عمر دلم رفت که لیلا بشوم یک عمر زمان برد ز غم تا بشوم گفتی که "صد ای کاش تو پیدا بشوی میترسم از آن روز که تنها بشوم" اما شب نفرین شده را یادت رفت گفتی من از آنِ تو نشد... تا بشوم سرمای نفسگیر به جانم زده بود چون آینه ماندم نَفَسی "ها" بشوم هر شب پسِ آن پنجره خوابم میبرد من گم نشدم که حال پیدا...
-
عاشقی
1399/04/02 19:54
انسان اگر عاشق شود بیپرده عنتر میشود حتی قطار مترو هم با عشق پنچر میشود هرکس که عاشق میشود یعنی که بدبختی سلام! یعنی عقاب بخت او بیبال و بیپر میشود گر چشم قرقی دارد و گوشی چو خرگوشان چه سود؟ وقتی که عشق آید به دل، هم کور و هم کر میشود پرسیدم از پروانهای: تعریفی از عاشق بگو آروغ زد و با ناله گفت: وقتی کسی خر...
-
چشم ماهی ها
1399/03/28 16:01
درون آینه گشتم ببینم اشتباهم را مکدّر شد دل آئینه وقتی دید آهم را چرا باور ندارد کس، که من در چشم ماهیها تماشا میکنم هرشب نگاه مست ماهم را اگر عشق زلیخایی گناه است، آرزو دارم که یک شب هم تو بر دوشت کشی بار گناهم را چه اصراری به رفتن داری ای آهوی اقبالم که بر رخ میکشی هردم نگون بخت سیاهم را برو اما در آغوشت کشانم...
-
گل لبخند...
1399/01/25 16:43
از حوصله خالی شده دامان وجودم فکری شدهام کاش که بعد از تو نبودم گفتی که: پس از من به کسی دل نسپاری!؟ تو سنگ صبوری و من آن سنگ حسودم!! خندیدم و گفتی گل لبخند تو زیباست با واژه لبخند تو صد شعر سرودم... رفتی و ندیدی گل لبخند تو پژمرد از دل خبری نیست بجز آتش و دودم رفتی و ندیدی که خدا گم شده در من آتش زدهای بر من و...
-
فال در فنجان...
1399/01/18 01:17
دلم بارانتر از بارانتر از باران پاییزی دوباره خواب میدیدم برایم چای میریزی و با لبخند شیرینت درون فال در فنجان چه شوری، نفخ صوری، رستخیزی برمیانگیزی خجالت میکشم گاهی نگاهت میکنم با عشق و تو میخواهی از زیر نگاهم زود بگریزی دلم میخواهد آهسته در آغوشت کشم یکعمر بدون لحظهای تردید و شک... یا ترس از چیزی نمیدانی...
-
من بیمن
1398/06/28 13:29
مدتی هست که میخواهم از این "من" بگریزم بروم به هرآنجا که دگر از منِ من هیچ نباشد اثری سایهای، رد و نشانی حتی! چقدَر وسعت این شهر برایم تنگ است... میروم تا که ببارم به غریبیّ خودم آنقدَر ابر شوم بر سر آوارگیام... آنقدَر ابر شوم... تا که بشویم همهی بودن خود را ز وجود میروم... تا به کجا؟! تا به هرآنجا که...
-
ترسهای کودکی
1398/05/14 20:30
خستهای از من؛ من این را در سکوت چشمهایت دیدهام مثل سنگی راهها را از مسیر چشمهای دزدیدهام فکر میکردم که با بودن کنارت مایه آرامشم ابر بودم بر سر آوارهای بیچتر باریدهام تو در این دنیا میان بیکسیهایم، جهانم بودهای سالها از وحشت این بیجهانی بر خودم لرزیدهام قبل تو غیر از غم و حسرت به روی چهرهام چیزی نبود...
-
غم پنهان لبخندم
1398/05/12 16:14
چه کاری با دلم کردی؟! نه آزادم نه در بندم سحر با هق هقِ گریه؛ منِ دیوانه میخندم شده حالم شبیه عکسِ اعلامیّهی ترحیم که میگریاند عالم را، غم پنهان لبخندم شبی صدبار میگویم که آنشب جای دلکندن عزیزم کاش میگفتی برایت کوه میکندم مگر فکر و خیال تو مجالم میدهد بر خواب؟ که با امیّد دیدارِ خیالت چشم بربندم! چه آتشها...
-
هوای حرم
1398/04/04 06:00
دلم دوباره هوای حرم به سر دارد خوشابحال کبوتر که بال و پر دارد شب از اتاق من آقا! صدای گریه میآید غلامتان ز "نداری" دو چشم تر دارد ندارمت که چنینم اسیر بند گناه ندارمت که حرم هم ز من حذر دارد حلال کن! شدهام دردسر برای شما کریم بودنتان گاه دردسر دارد اگرچه لایقتان نبودم اما آقا! دلم دوباره هوای حرم به سر...
-
حال دل آدم
1397/08/11 23:50
مدتی فاصله افتاد میان من و تو بنشین زحمت این فاصله را کم بکنیم بنشین تا که از آن ناز دو چشمان تو باز بنشینیم دمی چای غزل دم بکنیم توی فنجان؛ کمی از قلب من و قلب خودت... قندمان را به کمی شور و شرر نم بکنیم جان عشق من و چشمان تو حوّای دلم! بنشین چاره به حال دل آدم بکنیم بهنام شهیدی
-
شده گاهی...؟
1397/08/05 11:41
شده گاهی ز خودت در دل هر آینهای سیر شوی؟ بنشینی سر سجاده و بغضی کنی و پیر شوی؟! نامهای با دل خونت بنویسی بسپاریش به آب آب هم پس بزند مثل همیشه... و تو دلگیر شوی؟ هرکجا پا بگذاری همه با طعنه نشانت بدهند...؟ تاکنون از طرف قلب خودت هم شده تحقیر شوی؟! بدترین لحظه زمانیست که غرقی به همآغوشی او ناگهان قاب بیفتد و تو با...
-
خبر داری؟!
1397/06/21 22:34
دلم طوفانِ آشوب است این شبها، خبر داری؟! به لب آورده جانِ نیمه جانم را، خبر داری؟! خبر داری که در گرداب چشمان تو افتادم؟ و حالا از غریقی مرده در دریا خبر داری؟! من از چیزی نمیترسم... بجز تنها شدن، بی تو! ازین تنهاتر از تنهاتر از تنها خبر داری؟! چه راهی بی تو پیمودم که راه از من جدا کردی؟ من اما منتظر ماندم همین جا...
-
خواب تلخیست!...
1396/11/04 13:45
بار بر دوشم و کس با نفسم یار نشد هر که آمد بشود "نقطه" بر این "بار"، نشد مثل دیوار کجی در گسل زلزلهها سعی کردم نشود قلب من آوار، نشد خواب تلخیست! کمی آب به دستم بدهید هر چه کردم شوم از فاجعه بیدار، نشد غافل از زخم پَرَم، بال گشودم ز قفس تا پریدم؛ پرم افتاد و بهناچار نشد آتشی در دلم افتاد ولی...
-
قدم نزدیکتر بردار
1396/09/15 22:40
چُنان جامِ تَرَک خورده که دور افتاده از لبها نه از حالم خبر داری، نه میگیری سراغم را چه تردیدی نشسته بر دل بیچارهام اینبار که راه افتادنم گشته شبیه کودکی نوپا من از آیینه، تو سنگی! قدم نزدیکتر بردار بیا بشکن وجودم را، تمامم کن! همین حالا از این تقویم دلگیرم، که کم دارد تو را هر روز نه در دیروز و امروزی، نه در...
-
غرق تردیدم...سوالم...
1395/12/25 00:43
این منم! بغضی میان خنده هایی بی دلیل عاشقی تنها کنار رد پایی بی دلیل اشک سرگردان من با من مدارا کن کمی تا که غرقم در خیالاتش، می آیی بی دلیل غرق تردیدم، سوالم، رفته ای اما چرا؟! بعد تو من مانده ام با یک چرایی بی دلیل بعد از این خنجر زدن ها میشود آیا کمی خود بیاری مرهم زخمی، دوایی، بی دلیل؟! بس که ماندم رو به جاده،...
-
عینک بزن
1395/10/29 14:43
گر دلت خون گشته از دودِ هوا عینک بزن تا ببینی کل دستاوردها عینک بزن چون دلت باغ گلابی خواهد و دنیای شاد کرده ام ارزان، دوتا پانصد، بیا عینک بزن همسرت هی بر سرت غر میزند پولت کجاست؟! رو به چشم همسر پُر مدعا عینک بزن گر گرانی و رکود و مسکن آزارت دهد غم نبینی جانِ من! غصه چرا؟! عینک بزن جام جم میخواهی و مُلک سلیمان نبی؟!...
-
دلم گرفته از خودم
1395/10/26 14:48
دلم گرفته از خودم، از این که پُر ز خالی ام ببین از این که بعد تو، نمرده ام چه حالی ام اگر دلت به یاد من برای لحظه ای گرفت تو را به جان هردومان، بیا همین حوالی ام بیا ببین که روز و شب خیال توست همدمم بیا بتاب بر شبم! بیا مهِ خیالی ام دوباره خواب دیده ام مقابلم نشسته ای سکوت کرده ای و من، وجب وجب سوالی ام نگفته خواندم...