گره وا کردهای از روسری، مصلوبِ ایمانم کنی بانو؟
بگیری اعتقادم را، به کفرِ خود مسلمانم کنی بانو؟
من از سرگشتگی دنبال آرامش به راه افتادم اما تو
پریشانمو نشستی بر سر راهم، پریشانم کنی بانو
چنان ویرانه بودم که به بادی از میان میرفتم اما باز
شبی با تیشه افتادی به جانم خوب ویرانم کنی بانو
نگاه محتضر بر دست درمانگر، نگاهی جز به حسرت نیست
چگونه دل به دستانت ببندم بلکه درمانم کنی بانو
ذبیح عشق گردیدن، مرام عاشقی بوده است از اول
بیاور خنجرت را تا به نام عشق، قربانم کنی بانو
برایت قصهها از غیرتم گفتم ولی افسوس، با این حال
"گره وا کردهای از روسری، مصلوبِ ایمانم کنی بانو"
عالی بودی مثل همیشه :
محمدحسین عزیز ممنونم که وبلاگم رو دنبال میکنید. ممنون از نظر ارزشمند شما