بنشین تا که از آن ناز دو چشمان تو باز
بنشینیم دمی چای غزل دم بکنیم
توی فنجان؛ کمی از قلب من و قلب خودت...
قندمان را به کمی شور و شرر نم بکنیم
جان عشق من و چشمان تو حوّای دلم!
بنشین چاره به حال دل آدم بکنیم
بهنام شهیدی
تلخ
است جهان بی تو برای دلم اما
بگذار هنوز از مَنِ تنها ننویسم
بگذار
نگویم که مرا حوصلهای نیست
از آدم دور از بَرِ حوّا ننویسم
بگذار
برایت غزل عشق بخوانم
از چشم به در دوخته اما ننویسم
بگذار
نگویم ز غروری که شکستی
بگذار از این دست معما ننویسم
اما
تو بگو بعد نبودِ تو چگونه
از عاشق دلدادهی شیدا ننویسم؟