وقتی که بغض راه گلو را نبسته بود
رفتم کنار آینهای که شکسته بود
من یک هزار بودم و اما بدون تو
این یک هزار، آدم تنهای خسته بود
یادش بخیر آمده بودی که بگذرم
از ماتمی که کنج دلم پینه بسته بود
آری گذشت ماتم و جایش عزا گرفت
سروی که با تبر تو از پا نشسته بود
باید که میزدود آینه، سیلی ز پیکرش
حالا که بغض گلوگیر من شکسته بود
بهنام شهیدی
چند وقتیاست دلم لک زده دیدارت را
تار گیسوی تو دل برده هوادارت را
چین پیشانی تو کار جهان را گره زد
وا کن این حلقهی اقبالِ گرفتارت را
مدتی هست که تبدارترینم در شهر
معرفت نیست نبینی تب بیمارت را
سهم من از تو غباری به دل آینه بود
که تماشا نکنم لحظهی تکرارت را
مدتی هست... بگو آخرِ این مدتها
با چه ترفند نمیرم غم هربارت را؟
گلهای نیست... فقط گاه به دیدارم آی
چند وقتیاست دلم لک زده دیدارت را
بهنام شهیدی
دست بردار از این ماهیِ ماتم زدهی بیکس و تنها
دست بردار که من خود به تنم دوختم این تُنگ قفس را
دائم از آینهی آب و بغل کردن مهتاب مخوان، آه...
سهم ماهی بجز این آه مگر چیست ز حیرانیِ دریا؟
سایهی ماه به تُنگ من دیوانه هم افتاد و بهم ریخت
سایهای را که به یک آه بریزد، چه سزاوار تمنا؟
قانعم من؛ به تماشای جهان از دل این تُنگ قسم!
نوشتان باد شما ساکن دریاشدگان! باقی دنیا
سالها زندگیام سوخت در اندیشه دریا که بفهمم
زندگی ماهیتش رنج و عذاب است؛ چه اینجا و چه آنجا
بهنام شهیدی
شعرم طرفداری ندارد بس که اندوه است سرتاسر
از بس که من خندیدنت را گریه کردم روی این دفتر
آتش زدی دنیای من را نازنین ققنوس تنهایم!
اما نفهمیدی که ققنوسی نمانده زیر خاکستر
باران که میبارد تو در یادم همیشه چتر میگیری
تا که مبادا گم شود در صورتم، این اشک زجرآور
باید کمی دیوانهتر، با عشق میدیدم سکوتت را
آخر چه میدانستم این نوبت، چه دارد طالعم در سر!
اصلا چرا دنیا بدون بودنِ تو، جان به رگ دارد؟!
باید که یکباره به پایان میرسید آن لحظهی آخر
بهنام شهیدی
«رفتنت، رفتن جان است، خودت میدانی»
بدترین درد جهان است، خودت میدانی
مثل ویرانی یک شهرِ پس از جنگ، دلم
بلکه ویرانتر از آن است، خودت میدانی
کودکی گم شده در راه، زمین خورده و خیس
که به سمت تو دوان است، خودت میدانی
آنچنان داغ نشاندی به دل خونشده که،
خارج از تاب و توان است، خودت میدانی
حال یک قایق ویران وسط اقیانوس
گفتنی نیست! عیان است، خودت میدانی
مرهمی نیست بر این زخم، ببین مدتهاست
حال من باز همان است، خودت میدانی
بهنام شهیدی
*تضمین: رضا احسان پور
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی
میشود همدم و همصحبت این بغض و غم پنهانی
باید از درد نگویم که مکدّر نشوی... میدانم
راستی، تو... تو چقدر از من و از حال دلم میدانی؟!
قفسی تنگ بنا کردی و رفتی پیِ رؤیای خودت
غافل از اینکه تو هم در قفس من شدهای زندانی
آنقَدَر قلب خودم را پُرِ از یاد تو میسازم تا
عاقبت باز، کنی سمت اسیرت هوس مهمانی
اگر آن روز در آغوش تو مُردم همه جا جار بزن!
تا بدانند که آغوش تو داده است چنین تاوانی
بنویسند به دروازهی یک شهر: "کسی عاشق شد"
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی...
بهنام شهیدی