فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

بغض شکسته


بغضهایی در گلویم مانده بود آخر شکست
شاخه ای در زیرِ پایِ زاغکی بی پر شکست

خواستم مستی کنم با جامِ این دنیا ولی
گردبادی در گرفت و خمره و ساغر شکست

خوب می دانم که بی من لحظه هایت شاد بود
قلب پاکت زیر سنگ و خاک و خاکستر شکست

می روم اما غمی بی انتها در قلبم است
مثل شخصی که به دست خود زد و گوهر شکست

عذر می خواهم که شعرم تار و ناخوانا شده
بغضهایم بار دیگر روی این دفتر شکست

مپرس احوال زارم را...


مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم
شبیه ابر پاییزی ز شب تا صبح می بارم

چو طفلی گمشده در مه، و خیس از نم نم باران
نه پای رفتنم مانده، نه شوق ماندنی دارم

نمی دانم چرا با آنکه می بینی شکستم را
نگاهت خالی از احساس و من انگار دیوارم!

ببخش ار، باب میل تو ندارد قلبم آهنگی
ز سردیِ نفسهایت شکسته زخمِ گیتارم

تو رفتی بعد تو حالا، خیالت عادتم گشته
که گاه آهسته می آیی کنار جسم بیمارم

تو می پرسی ز حال من، و من با گریه می گویم:
"مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم"

حلالم کن


حلالم کن اگر پشت سکوتم آه و ماتم بود
اگر تنها نشستم تا نفهمی در دلم غم بود

اگر از من گذشتی و نفهمیدی شکستم را
نفهمیدی که بر قلبم، وجودت مثل مرهم بود

حلالم کن مرا بانو! اگر بغضم نمی بینی
اگر رفتی و نشنیدی پس از تو قامتم خم بود

اگر یادت نمی آید که روزی این سرِ دنیا
کسی در اوج تنهایی برایت یار و همدم بود

حلالم کن اگر در زیر آوارِ نبودِ تو
به سختی زنده ماندم تا ندانی طاقتم کم بود


بیخیال من!

می نشینم کنج ویرانی و می میرم ز بغض
نازنینم، بیخیال من! تو باش و زندگی!

خدایا خسته از دنیام


"خدایا خسته از دنیام" شده نجواى هر روزم
ببین از درد تنهایى چه مظلومانه مى سوزم

کبوتر بودم و عمرى نصیبم سنگ دنیا بود
براى بال خود هر شب،هزاران وصله می دوزم

بغض هایت مال من


کوچ کن مرد مسافر، بغضهایت مال من
هستی من مال تو، فکر و هوایت مال من

جای تو اینجا نبود ای ماهتاب هر غزل
بگذر از من! گریه کردن ها برایت مال من

خاطرت میدانم آزردم ، و این تاوانم است
خیره ماندن بر مسیر رد پایت مال من

خاطرت می آید آن شب را که میگفتی به ناز
"چشم مستم مال تو، این شعرهایت مال من"؟

این غزل هم مثل سابق بیت هایش مال تو
آه و تنهایی و شکوه بر خدایت مال من

بهنام شهیدی

دلبر رؤیای تو

می رسد روزی میان اشکهایم گم شوم
در نگاهت کمتر از یک دانه ی گندم شوم

می رسد روزی که من! این دلبر رؤیای تو
پیش چشمت در ردیف باقی مردم شوم