مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم
شبیه ابر پاییزی ز شب تا صبح می بارم
چو طفلی گمشده در مه، و خیس از نم نم باران
نه پای رفتنم مانده، نه شوق ماندنی دارم
نمی دانم چرا با آنکه می بینی شکستم را
نگاهت خالی از احساس و من انگار دیوارم!
ببخش ار، باب میل تو ندارد قلبم آهنگی
ز سردیِ نفسهایت شکسته زخمِ گیتارم
تو رفتی بعد تو حالا، خیالت عادتم گشته
که گاه آهسته می آیی کنار جسم بیمارم
تو می پرسی ز حال من، و من با گریه می گویم:
"مپرس احوال زارم را، به بد دردی گرفتارم"