فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

گفتی که صد ای کاش تو پیدا بشوی

یک عمر دلم رفت که لیلا بشوم
یک عمر زمان برد ز غم تا بشوم

گفتی که "صد ای کاش تو پیدا بشوی
می‌ترسم از آن روز که تنها بشوم"

اما شب نفرین شده را یادت رفت
گفتی من از آنِ تو نشد... تا بشوم

سرمای نفس‌گیر به جانم زده بود
چون آینه ماندم نَفَسی "ها" بشوم

هر شب پسِ آن پنجره خوابم می‌برد
من گم نشدم که حال پیدا بشوم


بهنام شهیدی

عاشقی

http://s12.picofile.com/file/8401023368/ezgif_1_38589ba2a80e.gif


انسان اگر عاشق شود بی‌پرده عنتر می‌شود
حتی قطار مترو هم با عشق پنچر می‌شود

هرکس که عاشق می‌شود یعنی که بدبختی سلام!
یعنی عقاب بخت او بی‌بال و بی‌پر می‌شود

گر چشم قرقی دارد و گوشی چو خرگوشان چه سود؟
وقتی که عشق آید به دل، هم کور و هم کر می‌شود

پرسیدم از پروانه‌ای: تعریفی از عاشق بگو
آروغ زد و با ناله گفت: وقتی کسی خر می‌شود!

باید که تکمیلش نمود این گفته ی پروانه را:
با عاشقی انسان خر و خر هم که خرتر می‌شود


 بهنام شهیدی

چشم ماهی ها


درون آینه گشتم ببینم اشتباهم را
مکدّر شد دل آئینه وقتی دید آهم را

چرا باور ندارد کس، که من در چشم ماهی‌ها
تماشا می‌کنم هرشب نگاه مست ماهم را

اگر عشق زلیخایی گناه است، آرزو دارم
که یک شب هم تو بر دوشت کشی بار گناهم را

چه اصراری به رفتن داری ای آهوی اقبالم
که بر رخ می‌کشی هردم نگون بخت سیاهم را

برو اما در آغوشت کشانم لااقل، بگذار
خودم با اختیارم برگزینم قتلگاهم را

بهنام شهیدی

گل لبخند...

از حوصله خالی شده دامان وجودم
فکری شده‌ام کاش که بعد از تو نبودم

گفتی که: پس از من به کسی دل نسپاری!؟
تو سنگ صبوری و من آن سنگ حسودم!!

خندیدم و گفتی گل لبخند تو زیباست
با واژه لبخند تو صد شعر سرودم...

رفتی و ندیدی گل لبخند تو پژمرد
از دل خبری نیست بجز آتش و دودم

رفتی و ندیدی که خدا گم شده در من
آتش زده‌ای بر من و محراب سجودم

من ماندم و تنهایی و تنهایی جانکاه 
فکری شده‌ام کاش که بعد از تو نبودم

بهنام شهیدی

فال در فنجان...

دلم باران‌تر از باران‌تر از باران پاییزی
دوباره خواب می‌دیدم برایم چای می‌ریزی

و با لبخند شیرینت درون فال در فنجان
چه شوری، نفخ صوری، رستخیزی برمی‌انگیزی

خجالت می‌کشم گاهی نگاهت می‌کنم با عشق
و تو میخواهی از زیر نگاهم زود بگریزی

دلم می‌خواهد آهسته در آغوشت کشم یک‌عمر
بدون لحظه‌ای تردید و شک... یا ترس از چیزی

نمی‌دانی چه دردی دارد اینکه بعد مدتها
در آغوشش بمیری ناگهان از خواب برخیزی...

بهنام شهیدی

من بی‌من



مدتی هست که می‌خواهم از این "من" بگریزم بروم

به هرآنجا که دگر از منِ من هیچ نباشد اثری
سایه‌ای، رد و نشانی حتی!

چقدَر وسعت این شهر برایم تنگ است...
می‌روم تا که ببارم به غریبیّ خودم

آنقدَر ابر شوم بر سر آوارگی‌ام...
آنقدَر ابر شوم... تا که بشویم همه‌ی بودن خود را ز وجود
می‌روم... تا به کجا؟!
تا به هرآنجا که نلرزد قدمم
که نریزد دلم از لحظه‌ی بی‌من شدنم
می‌روم گرچه در این رفتنم آسانی نیست
شاید حتی که در این رفتن من پایانی نیست
باید اما بروم...

گر زمانی دلتان یادم کرد
گر زمانی دلتان خواست مرا
وقت روییدن گل‌های بهار
وقت باریدن ابری به سر من‌هاتان
اندکی بعد غروب...
در همان لحظه که دل تُند تپید...
در همانجاست که من منتظرم...
رد شوید از منِ خود تا که به من باز رسید


بهنام شهیدی

ترس‌های کودکی

خسته‌ای از من؛ من این را در سکوت چشم‌هایت دیده‌ام
مثل سنگی راه‌ها را از مسیر چشمه‌ای دزدیده‌ام

فکر می‌کردم که با بودن کنارت مایه آرامشم
ابر بودم بر سر آواره‌ای بی‌چتر باریده‌ام

تو در این دنیا میان بی‌کسی‌هایم، جهانم بوده‌ای
سالها از وحشت این بی‌جهانی بر خودم لرزیده‌ام

قبل تو غیر از غم و حسرت به روی چهره‌ام چیزی نبود
با تو اما در میان گریه‌ها هم یک بغل خندیده‌ام

کودکی‌هایم بجای گرگ، از تنهایی‌ام ترسانده‌اند
بی‌تو اینجا پابه‌پای کودکی‌های خودم ترسیده‌ام

بهنام شهیدی