فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی
فریادِ بی صدا

فریادِ بی صدا

وبلاگ دلسروده های بهنام شهیدی

خودت می‌دانی...

«رفتنت، رفتن جان است، خودت می‌دانی»
بدترین درد جهان است، خودت می‌دانی

مثل ویرانی یک شهرِ پس از جنگ، دلم
بلکه ویران‌تر از آن است، خودت می‌دانی

کودکی گم شده در راه، زمین خورده و خیس
که به سمت تو دوان است، خودت می‌دانی

آنچنان داغ نشاندی به دل خون‌شده که،
خارج از تاب و توان است، خودت می‌دانی

حال یک قایق ویران وسط اقیانوس
گفتنی نیست! عیان است، خودت می‌دانی

مرهمی نیست بر این زخم، ببین مدت‌هاست
حال من باز همان است، خودت می‌دانی

بهنام شهیدی

*تضمین: رضا احسان پور

بعدِ پروازِ تو...

بعدِ پرواز تو دلخسته‌‌‌‌ی دلخسته‌ترین مرد زمینم
من خودم را پس از این، در پسِ آیینه‌ی چشم که ببینم؟

قدمی می‌روم و باز زمین می‌خورم و باز... دوباره...
شب تاریک جهانم به تو محتاج شده ماه‌ترینم!

روبروی دل من پنجره‌ای ساده گشودی و پریدی
پشت این پنجره تا کی به غم خاطره‌هایت بنشینم؟

تو که خود ترجمه‌ی واو به واوی شدی از عشق برایم
بعد از این من به خود عشق هم حتی به‌خدا، سخت ظنینم

به خیالت نَفَسی می‌کشم و روز به شب می‌رسد، اما
نشود حال کسی کاش، چنانی که من امروز چنینم


بهنام شهیدی

خیس از غزلی بارانی

یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی
می‌شود همدم و هم‌صحبت این بغض و غم پنهانی

باید از درد نگویم که مکدّر نشوی... می‌دانم
راستی، تو... تو چقدر از من و از حال دلم می‌دانی؟!

قفسی تنگ بنا کردی و رفتی پیِ رؤیای خودت
غافل از اینکه تو هم در قفس من شده‌ای زندانی

آنقَدَر قلب خودم را پُرِ از یاد تو می‌سازم تا
عاقبت باز، کنی سمت اسیرت هوس مهمانی

اگر آن روز در آغوش تو مُردم همه جا جار بزن!
تا بدانند که آغوش تو داده است چنین تاوانی

بنویسند به دروازه‌ی یک شهر: "کسی عاشق شد"
یک نفر در شب پاییزی و خیس از غزلی بارانی...

بهنام شهیدی

آتش عشق

عشق صیاد بزرگی‌ست در اندیشه صید
آه از آن روز که تیرش به خطایی نرود

مثل یک زنده به گوری که پس از داد زدن
تازه فهمیده که فریاد به جایی نرود

بنشینی به نماز و نَفَسی گریه و آه
و به درگاه خدا هیچ دعایی نرود!

حاتم طاعی از این غصه و غم می‌میرد
که صباحی به درِ خانه گدایی نرود

آتش عشق غریب است وَ بنیان انداز
مثل دردی که بمانَد وَ بلایی نرود

بهنام شهیدی

بی‌هوا باران گرفت...

فال حافظ می‌گرفتم، بغض در من جان گرفت
کنج خانه، جای خالی... در دلم طوفان گرفت

یادم آمد با چه آهی بدرقه می‌کردمت
ظهر تابستان تو رفتی بی‌هوا باران گرفت

شمعدانی پا به پای من برایت اشک ریخت
انتقام رفتنت را از دل گلدان گرفت

زود رفتی، ساده از من دل بریدی، بعد تو...
فکر کردی زندگی بر عاشقت، آسان گرفت؟!

ابر میشد خاطراتت روی دیوان می‌چکید
آنقَدَر با گریه خواندم تا دل دیوان گرفت

بهنام شهیدی

کجای این عدالت است؟


چه بی‌خیال رفته‌ای، چه خوش‌خیال مانده‌ام
خمار چشم‌های تو، اسیر خال مانده‌ام

دلیل پر گشودنم شدی و پر کشیده‌ای
ببین که بعد رفتنت بدون بال مانده‌ام

زمان تمام شد وَ من کنار ساعت شنی
کدام را بغل کنم؟ گذشته؟ حال؟ مانده‌ام!

آهای باغبان ببین! کجای این عدالت است؟
که من به وقت چیدنش، هنوز کال مانده‌ام!

زبان و کام پر شد از "چه دوست دارمت" ولی
امان نداد بغض و من، به روی "دال" مانده‌ام...

بهنام شهیدی

خوب نیت کن...

دوباره خواب می‌بینم، دوباره خواب تکراری
که تو می‌آیی از راه و برایم چای می‌آری

و من هربار می‌گویم: چرا انقدر زیبایی؟!
تو هم با خنده می‌گویی: که دست از خواجه برداری!!

ربودی حافظ از دستم و گفتی خوب نیت کن!
و من آهسته زیر لب: تو من را دوست می‌داری؟

گشودی فال حافظ را: «مرا عهدیست با جانان...»
و خندیدی که این یعنی: از اکنون تا ابد "آری" !

نشستم گوشه‌ای با غم که آیا باز خواب است این؟
تو اخمی کردی و گفتی: نه دلبر جان! تو بیداری

و من در خواب می‌گفتم: ولی خواب است می‌دانم
دوباره خواب می‌بینم، دوباره خواب تکراری

بهنام شهیدی