خستهای از من؛ من این را در سکوت چشمهایت دیدهام
مثل سنگی راهها را از مسیر چشمهای دزدیدهام
فکر میکردم که با بودن کنارت مایه آرامشم
ابر بودم بر سر آوارهای بیچتر باریدهام
تو در این دنیا میان بیکسیهایم، جهانم بودهای
سالها از وحشت این بیجهانی بر خودم لرزیدهام
قبل تو غیر از غم و حسرت به روی چهرهام چیزی نبود
با تو اما در میان گریهها هم یک بغل خندیدهام
کودکیهایم بجای گرگ، از تنهاییام ترساندهاند
بیتو اینجا پابهپای کودکیهای خودم ترسیدهام
بهنام شهیدی